رمان اینجا زنی عاشقانه میبارید قسمت دهم

رمان اینجا زنی عاشقانه میبارید قسمت دهم

فشارم میدهد...یاد رهام میافتم...یاد او...
یاد او!! که فراموشی میاورد!
کمکم میکند که بالا بروم....در را باز میکند...
قدم اول را که میگذارم خاطرات دو دستی بر سرم خراب میشوند...مینالم..گریه میکنم ، بلند بلندمینالم:
- به خونت دعوتم کردی که چی؟؟ برای چی؟ حالا که اونقدر دلتنگیم بزرگ شده که از در تو نمیاد...برای چی؟؟....................................
دلم میخواهد خودم را روی زمین بیاندازم و داد بزنم...

 
تازه میفهمم چقدر لحظاتی که از خود بیخود میشوم را دوست دارم...نگران هیچ چیز نیستم..اینکه رادین مرا ببیند...با تمام جهالتم...

 
آن زمان است که آزادم...تنها من و رهامی که هیچ وقت جواب نمیدهد!

 
روشنک کمکم میکند روی مبل بنشینم..

 
یادت میاید؟ پایت را روی میز دراز میکردی...دستت را دور شانه ام حلقه...یادت میاید خفه میشدم تا فیلمت را ببینی؟

 
وای که حالا میسوزم...کاش حرف میزدم..کاش غنیمت میآوردم آن روزها را !

 
خدا مرا دید...اشکهایم را...آرزوهایم را، دلش سوخت..خدا تنهاییم را دید و تو را آفرید...

 
تو آمدی..شادم کردی..روی تنهایی را سیاه کردی...رفتی...خدایا دلت برایم نمیسوزد؟ نه؟

 
بهتر است بگویم...میشود دلت یه کم تنها یه کم برایم بسوزد؟

 
صدای در اتاق رادین که میاید...خفه میشوم، آخ رادین!

 
تکرار این اسم چه عذاب بزرگیست! درد است...خوده درد! صدای پاهایش روی سنگ سرد خانه تنها آهنگیست که به گوش میرسد!

 
بلند میشوم!!! میایستم تا بیاید...تا رهام کوچکم را ببینم!!!

 
قلبم میزند برایت، میفهمی؟ برای خود تو میزند قلبم!

 
سرش را بالا میاورد...دلم میخواهد در آغوش بکشمش! این یتیم مانده را نوازش کنم! دلم برایش کباب است! همین!

 
چقدر چشمانش چقدر لبهایش..چقدر رادین بی روح شده است!

 
جلو میروم...روی زانو مینشینم! چرا این اشکها تمام نمیشوند؟

 
بلند بلند گریه میکنم! انگشتم را روی بینی اش....روی لبهایش...روی چشمانش میکشم....لمسش میکنم! میشود تورا به چشم بکشم؟

 
رهامم تنها کمی کوچک شده است همین!
چقدر خودخواهم چرا در این یک ماه اصلا در آن خانه تنگ و بی روح جا نداشتی؟ ببخش اگر در بین دیوانه بودن هایم فراموشت کردم...تو یادآوری نمیشوی از این پس...تو خوده زندگیم میشوی.قول میدهم!

 
با خشم بغلش میکنم..فشارش میدهم..گریه نمیکنم فریاد میکنم اینهمه دوری را همین!

 
کمرش را میمالم...سر و صورتش را میبوسم...اشکم خیسش کرده...هیچ کاری نمیکند...

 
- منو دیگه نمیشناسی عزیزکم؟ نگارم...منم نگار...رادینم!! حرف بزن!

 
دوباره بغلش میکنم! زار میزنم در سینه بچه گانه اش! زار میزنم! دستم را میگیرد...چقدر سرد است!

 
چقدر!

 
بلندش میکنم!! روشنک صدایم میزند...جوابش را نمیدهم...روی تخت میخوابانمش! خودم کنارش میخوابم...مالشش میدهم تا گرم شود!

 
به سینه ام میچسبانمش تا گرمش شود....دلم میخواهد جیغ بکشم!!

 
میشود؟ میشود یک دقیقه همه کور، همه کر، همه لال، شوند و من تا عمر دارم جیغ بکشم؟؟

 
سرم را به تاج تخت میکوبم...ملحفه را فشار میدهم!! وای رهام...چه برسر ما آوردی؟ میشود اینگونه جنون دوریت را خاموش کرد..؟

 
گریه میکنم! حواسم نیست که دست کودکانه اش آرام حلقه میشود دور کمرم!
حواسم هست!!!
سرش را در شکمم فرو میکند!

 
مثل گنجشک سرما زده ای میلرزد! گریه میکند! نمیتوانم ! رادین همان نمک است! همان نمک است روی زخمهایم!

 
و رهام خوده زخم است!! زخم! یک زخم عمیق...یک زخم طولانی...یک زخم دوست داشتنی!

 
با دیدن رادین سقوط میکنم! از افکارم...از بام نگاه رهام!!

 
درد من بزرگتر است یا این ؟ کداممان خاک سیاه زیرمان له میشود؟

 
سقوط همیشه کار باران نیست! و تماشا کار من! گاهی من و باران جایمان را عوض میکنیم!

 
میخواهم جایم را رادین عوض کنم...میایی که ببینی؟

 
محکمتر در آغوشم میگیرمش..بگذار راستش را بگویم...شبهایی که ندارمت...آغوشت را ندارم!

 
بهشت بازوانت را ندارم، کاکتوس هارا بغل میگیرم...بغل میگیرم و تا صبح برایشان از تفاوت آغوش با آغوش میگویم!

 
میبینی چه دلگیرم؟

 
***

 
دیروز بعد از دو سال سر خاک مادر رفتم..آنجا حسابی جیغ زدم...داد زدم...

 
به او ...به اوی غایبم گفتم که دیگر ندارمش...

 
تا دوقدمی مردم هم رفتم....نرفتم...بیشتر از آن دو قدم برایم معصیت بود...

 
جسد سوخته اش آتش میشود بر زندگیم....

 
مادر! تمام زندگیم درد میکند...درد میکند میفهمی؟ دوایی داری برای این روزهایم؟؟

 
آنقدر با من، آنقدر برای من خوب بودی که بعد از تو حس میکنم صد سال است که تنهایم!! حس بدی دارد!

 
دچارت شدم و تو مثل یک قصه تمام شده..یک دفتر سیاه شده در کشوی زمانه رهایم کردی!

 
رادین دیگر کانون نمیرود...میرود و هیچ نمیگوید...حرف نمیزند...و من دیگر نمیگذارم برود..در خانه بماند تا به حرف بیاید..باید به حرف بیاورمش..

 
سوز نگاهش آتیشم میزند...خاکسترم میکند...دلم میخواهد هرروز جیغ بکشم...هرروز!

 
اما چه کنم که عقده شده ای در گلویم!

 
به خانه رفتم..اسباب هایم را جمع کردم..با آه ..با اشک..دوباره برگشتم!! دوباره به خانه رهامم برگشتم!

 
از کنار مرد جوان رد میشوم...همان جا میمانم...بوی رهام میپیچد در بینی ام...به دیوار تکیه میدهم!

 
نفس میکشم با تمام وجود

 
عجب عطر خوبی زده لعنتی

 
شالم را روی صورتم میکشم...نمیشود..نمیشود زار نزند...

 
یه جوری دلم تنگ میشه برات محاله بتونی تصور میکنی

 
گمونم نمیتونی حتی خودت جای خالیتو تو دلم پر کنی
نفسم بند میاید از اینهمه فاصله...میدانی شبها چگونه میخوابم؟ بی تو...کم فاجعه ای نیست!
من اونقدر شکستم حس میکنم که هیچ ارتفاعی خطر ناک نیست
دلم میخواهد همینجا...همین لحظه از این خیابان پر رفت و آمد رد شوم!
مکث کنم...ماشینی با سرعت مرا با خودش ببرد...تو که مرا نمیبری..تو که با خودت مرا نمیبری بگذار دست مرگ را بگیرم!
اما حیف...یک اسم است که مرا بند این زندگی میکند...رادین!
بگذار با تو عهد کنم! اگر رادین نبود محال بود لحظه ای تنهایت گذارم..محال بود!
خودم را روی مبل پرت میکنم...شال خیس از عرقم را روی زمین میاندازم...سرم را به پشتی مبل تکیه میدهم!
چرا رمقی ندارم؟ حتی دیگر حوصله ندارم تا به دستشویی بروم!
مرا از بزرگترین نیاز ، بی نیاز کردی!
سرش را روی پاهایم میگذارد...چندمین بار است که قلبم میشکند؟ هان؟
کمرش را میمالم...با مویش بازی میکنم! کاش بلند شوی...حرف بزنی...بخندی!
دلم رهام را میخواهد..تو تجلی کوچکی از عشق سوخته ام هستی!
فیروزه زنگ میزند..درست مثل تمام این روزها...جواب نمیگیرد...درست مثل لحظه هایی که حوصله اش را ندارم!
این روزها میگذرند...به قول شاعر اما من نمگیذرم...نمیگذرم از این ثانیه هایی که نیستی و من هزاران بار در خودم ممیرم!

عاشقانه هایمان ، بوسه هایمان ، خاطراتمان همگی ارزانی خودت..
من دلم را میخواهم پسش بده!!!
پا به زمین میکوبم من خودم را خوده خودم را میخواهم پسش بده!
دیشب روشنک رفت. برای امروز صبح بلیط داشتند! مادرش مرخص شده! باید به دیدنش بروم اما!
نمیشود! یعنی نمیتوانم که بروم! حال خرابم با بودن رادین بهتر شده و رفتنم یعنی گند زدن به تمام شرایط پیش آمده! اما...نمیدانم شاید هم بروم!
به آشپزخانه میروم...یک قدم راه میروم...یک استکان میشویم، نفسم میگیرد و میایستم!
یک ظرف برمیدارم یک سال در خاطرت غوطه ور میشوم!
به خودم میایم میبینم سالهاست ایستاده ام روبه روی این سینک لعنتی و آب همینگونه باز است و من به خودم نمیایم که نمیایم!
زیر برنج را کم میکنم! با بی حالی دستمالی به میز میکشم! پشت میز مینشینم!
روزهای آرامم کجایید؟ قهوه...هه
شیرین میخورم برخلاف همیشه..شاید تلخی این روزها را بِبُرَد! اما رهامم ...این را بدان که هیچ قهوه ای تلخ تر از نبودنت نیست!
قسم به قهوه ، به وقت سرمای این جمعه خواب زده! قسم به روحت ، سیلی محکمی به گوشم بزن...
یقه ام را بگیر..کتکم بزن با دستهایی که میپرستمشان!
و بگو..و فریاد کن برمیگردی...فریاد کن تا از خواب بپرم! داد بزن!
به اتاق خوابش میروم...
دوباره صدای این بی نوا مثل هرروز صبح درآمده!
رهام! "حالا که رفته ای پرنده ای آمده درست پشت پنجره اتاق خوابت..هیچ نمیگوید...تنها میگوید کو؟ کو؟" (عبدالملکیان)
و من ...شرمم میشود..سر پایین میاندازم...خجول خفه میشوم..چه بگویم؟ به تجلی حضورت چه بگویم؟
بگویم کجایی؟ روی تخت دراز میکشم...
دوست دارم مثل تمام داستان ها بوی تو در ملحفه ها جاری باشد اما! نچ ...این خواب نیست..رویا نیست، عین واقعیت است!
رایحه خوش تورا تنها میتوان در رادین یافت..نه این کفن های سفید!
به سقف خیره میشوم!! داد میزنم:
- رادین...عزیزم بیا!
جواب نمیدهد...
- رادین بیا اینجا...
به چهار چوب در تکیه میزند...کف دستم را به تخت میزنم:
- بیا عشقم...بیا پیشم!
میدود...خودش را روی تخت میاندازد! سرش را در سینه ام مخفی میکنم!
اشک میریزم..میخواهم نریزم حداقل کنار این بچه گریه نکنم اما نمیشود..موهایش را میبوسم..میبویم!
- دلم برای صدات لک زده!
نوازشش میکنم! این نوازش با هزار هزار ابلاغ دلتنگی توفیری ندارد!! فشارش میدهم..زیر گوشش را میبوسم!
- رادین!! جون نگار یه چیزی بگو! حرف میزنی عزیزم؟
تنها نگاهم میکند..لعنتی اینقدر نگاهم نکن یک چیزی بگو! بازهم فشارش میدهم!
- دلت واسش تنگ شده؟
همین جمله کافی بود تا بلرزم... بی امان گریه سر دهم و صدایم را بلند کنم!! تخت میلرزد از شدت گریه هایم!
او هم میگرید! نگاهش که میکنم شور حالم بیشتر ، گریه هایم وخیم تر میشود!
گریه میعان روح است...خودم کشفش کردم!
سرش را میبوسم! صورتش را در دست میگیرم :
- عزیزکم...حرف بزن برای من ! برای نگار...یه چیزی بگو!
-....
- دلت براش تنگ شده نه؟؟ آره؟ بگو قربونت برم...بگو!
چانه اش باز میلرزد...مثل یک یتیم مانده در سرما در چشمانم خیره میماند مثل یک سیل زده به چشمان سونامی زده من خیره میماند! اشکم روی دستانش چکه میکند...نگاهش را به دستان کوچکش میدهد! باز نگاهم میکند...تکانش میدهم:
- حرف بزن رادین..من تنها...تو تنها...ما غیر از هم کسی رو نداریم...دیگه کسی رو نداریم!
پس یه چیزی بگو به کسی همه کسش تویی به کسی که همه کسِ توئه! یه چیزی بگو همه کسم!
خسته ام میکند از این سکوت! عقب نشینی میکنم!
- عین باباتی! کله شق!
بلند میشوم...لباسم را میکشد...برمیگردم...بگو..بگو...
چیزی اما نمیگوید..پاهایم را بغل میگیرد...گریه میکند...با صدا...
صدای شکستن قلبم تازگی ندارد..اما اینبار باور کن راحت تر شکست!
قد کوتاهش باعث نمیشود که از بالا نگاهش کنم! او بزرگ مرد کوچک من است!
مینشینم! هقهقم را در سینه خاموش میکنم..بغلش میکنم! میبوسمش..مهربانانه جای خالی پدرش را با فشارهایی روی عادت پر میکنم!
بغلش میکنم! به سالن میبرمش! بوی سوخته برنج دلم را خنک میکند!
برایم مهم نیست! به درک که سفیدی اش تیره میشود! زندگیه من چه شد؟
موهای آشفته اش را بوسه باران میکنم! با گریه شقیقه اش را میبوسم! به جای سرم لبهایم میسوزد از شدت خاطرات!
برنج میسوزد، لبهایم میسوزد..رادین حرف نمیزند اما!

کیسه های خرید را روی اپن آشپزخانه میگذارد...خشک و جدی نگاهش میکنم:

- ممنونم اما نیازی به این چیزا نداریم...زندیگه من هیچ فرقی نکرده...بی پول نشدم که بلند میشی کیسه کیسه مواد غذایی میاری اینجا...

لبخند میزند:

- نگار...منم نمیگم تو بی پول شدی...فقط میخوام یه کمکی باشم!

دست به سینه میزنم:

- من کمک نمیخوام...

اخم میکند..روبه رویم میایستد:

- اگر من نبودم و کمکم نبود میتونستی ابن بحرانو تنهایی پشت سر بذاری؟ نگار کی اعصاب زجه های تورو داشت؟!

نیشخند میزنم:

- هه ادما رو از منتی که وسط دعوا میذارن باید شناخت!

- این منت نیست عزیزم...فقط یاداوریِ...

حس مشمئز کننده ایست این عزیزم شنیدن ها! داد میزنم:

- من عزیزِ تو نیستم..حالیته؟

کلافه چشمانش را طولانی روی هم میگذارد...

- چرا نمیخوای باهام راه بیای؟

- هه...من بهت نگاهم نمیکنم چه برسه که راه بیام!

به اپن تکیه میدهد:

- خیلی بی انصافی...

- میدونم!

- رادین کجاست؟

- تو اتاقش خوابه!

پشت ابرویش را میخاراند!! نگاهم میکند...

- میخوای شام بریم بیرون؟

این چرا نمیفهمد که حوصله اش را ندارم!

- نه..حوصله پیک نیک ندارم!

اعتراض میکند:

- نگــار..

جری میشوم..نزدیکش میروم:

- هان؟ چیه؟

لبانش را روی هم فشار میدهد...حرص میخورد و بروز نمیدهد...تو چقدر صبوری در برابر اینهمه سرکشی!

- یه کم ..فقط یه کم به اطرافت توجه کن! به ادمایی که براشون مهمی!

ترکم میکند...

روی مبل مینشینم! شالم را از سرم بیرون میکشم و روی زمین پرت میکنم! زیر لب مینالم:

- لعنتی....

تلفن زنگ میخورد..طبق معمول بی حوصله دو شاخه را از پریز برق میکشم!

قرص سردردی میخورم ...از لای در رادین را میبینم.خواب است! روی تخت یک نفره اش جا میشوم! از پشت بغلش میکنم سرش را میبوسم.

چشمانم را میبندم...میبندم چشمانم را ...
امان از این حافظه! امان از این خاطره!

اشک از گوشه چشمانم سرک میکشد...چانه ام را به سرش تکیه میدهم!! آرام میخوانم ، لالایی برای رادین غمخوانی برای دلم:

- ای که رفته با خود دلی شکسته بردی
اینچنین به طوفان تن مرا سپردی

"رهام خودتو از من نگیر" یادت میاید؟ التماست کردم...یادت میاید؟ لعنت به تو همه این یادها!

گفتم خودت را از من نگیر...قبول کردی..بخشیدی! بازهم میگویم خودت را به من بازگردان!

برمیگردی؟

چانه ام را بیشتر به موهایش فشار میدهم! میخواهم صدای اشکهایم بیدارش نکند!

- ای که مهر باطل زدی به دفتر من
بعد تو نیامد چه ها که بر سر من

دستش را در دست میگیرم..بیدار است! بیدار!

برش میگردانم...در چشمانش ذل میزم..اشک میریزم و نگاهش میکنم! چرا این روزها تمام نمیشوند؟ چرا؟

- ای خدای عالم چگونه باورم بود
آن که روزگاری پناه و یاورم بود
بی مفهوم نگاهم میکند! من اما التماسش میکنم! با نگاهم التماسش میکنم که به حرف بیاید مرا از این تنهایی خداکش نجات دهد! چیزی بگوید...بگوید دلم تنگ شده...بگوید کی برمیگردد..بگوید..بگوید و نمک شود روی رهام!

تنها بگوید...هرچه میخواهد باشد!

گریه ام شدت میگیرد...چقدر شاکیم از روزگار!

- رفتی و ندیدی که بی تو شکسته بال و خسته ام
رفتی و ندیدی که بی تو چگونه پر شکسته ام

خودش را در شکمم گوله میکند...بیشتر حس بزرگ بودن ..بیشتر حس کوچک بودنش به دستانم دست میدهد!

- سرده!!

قلبم میمیرد و زنده میشود!! خفه خون میگیرم! او گفت....گفت سردش است! گفت سرما دلش را یخ بندان کرده!

عزیزه من سردش است!

لبخند میزنم...میخندم! محکم بغلش میکنم..میبوسمش..چشمانش را بسته و باز نمیکند:

- الهی نگار قربونت بره...الهی بمیره برات...بالاخره به حرف اومدی شیرینه من ؟فدای تو بشم چرا زودتر آرومم نکردی؟

خودش را بیشتر جمع میکند..

لبخندم محو میشوند...

مثل جوراب حراجی ، بی دوام است خنده ام! موهایش چقدر بوی رهام را میدهد...چقدر..

اشک مردانه اش را پاک میکنم:

- قربونه دلت برم نفسم گریه نکن! من پیشتم..همیشه!!

چتر میشوم بر چشمانش...نمیخواهم گریه کند..اما دیدم ، او خودش باران است!

دیگر از نمازهای مخفیانه خبری نیست! دیگر ازحجاب اجباری خبری نیست!
آخ رهام..حالا که رفتی، حالا که نیستی تازه دارد یادم میاید باید چگونه باشم! باید چه باشم تا خدا راضی شود بنده اش هم!
هفته پیش به دیدن مادر رهامم رفتم..گریه هایش تمامی نداشت! من اما مثل مات زده ها همچنان خیره نگاهش میکردم!
من سوگوار رهام بوده ام اما ...تنها با رادین! دیگر نمیتوانم جز کنار رادینم سد چشمانم را باز کنم!
میخواستند رادین را نگهدارند اما تلخ رویی مرا که دیدند کوتاه آمدن!
جانم به جانش بند است! دو شبیست که دیگر کنار هم، روی تخت دونفره رهامم میخوابیم! حس خوبیست!
اینجا مردی مرا به آغوش میکشد و هر لحظه تشنه ترم میکند تا سیراب! اینجا زنی عاشقانه نمیبارد..قورت میدهد عشقش را ! پروار میشود آنقدر دوستت دارم هضم میکند! کجایی تا دوستت دارمهارا خرج چشمان نازت کنم؟ هان؟
تنها دلنگرانیم آینده است! رادینی که بزرگ میشود! نگاری که پیر میشود! و رهامی که هیچ وقت برنمیگردد!
نگرانم اما...یاد جمله ای از نادر ابراهیمی میافتم"هرگز به این فکر نکن که در برابر فاجعه ای که هنوز رخ نداده چگونه عزا بگیری"
فکر نمیکنم..نمیکنم! چشمانم را بیشتر روی هم فشار میدهم! رادین در زنجیر آغوشم زندانیست!
بعد از آن احساسش به هوای سرد رابطه تنها میگوید"سلام" تنها میگوید"مرسی، نه، بله"
گاهی هم ...هیچ میگوید...هیچ میبافد و چقدر خسته ام از اینهمه سکوت!
یغما..هــی..یغمای این روزگار! چه بگویم از وجودش؟ حامیِ بزرگیست حرفی که امکان ندارد به خودش بگویم!
" این از اون حرفایی که سالی یکبار میگم"
دلم میسوزد...آتش میگیرد با یادش! این هم از آن حرفهاییست که سالی یکبار که هیچ اصلا نمیگویمش!
پرروست..پرروتر میشود!
هنوز هم از او خوشم نمیاید! با تمام خوبی که در حقم میکند...با تمام هواهایی که دارد اما نه...دوست داشتنش سخت است!
به این معادله معتقدم : انسان یا بی تعلل از کسی خوشش میاید یا هیچ وقت خوشش نمیاید!
و من هنوز هم بر سر اعتقادم مانده ام!
دیروز فیروزه به اینجا آمد..پول رهن خانه را برایم آورد..به دادم رسید و وسایل خانه را خودش جمع کرد و یغما با نیسانی به پارکینگ همینجا منتقل کرد!
دیگر واقعا ماندنی شدم!
با دوسش آمده بود! دختر چادری و زیبارویی بود..آرامش خاصی در چهره اش موج میزد! و من با هر پلک مثل قایقی سوار بر دریای صورتش سیرتم صیغل میافت!
برایم از صبر میگفت! دیگر نمیخواهم به مشاوره بروم! فیروزه مشاور را به خانه آورد..خنده دار است ! اما خنده ام نمیگیرد!
البته مشاور نیست ، بلد است حرف بزند همین!
فیروزه به رادین سر میزند...برایش کتاب خریده!
هستی نزدیک تر مینشیند! لبخند میزند! لبخندش سحرآمیز است!
پلک میزند..پلک زدنش هم خاص است!
- حالت خوبه؟
میخواهم لبخند بزنم اما نمیشود.به علی نمیشود:
- ممنونم! فیروزه به شما چی گفته؟
لبخند میزند باز:
- گفته عاشقی! گفته از دست دادی!
اخم ریزی روی پیشانی اش مینشیند!
- میشه بیشتر با هم باشیم؟
سر تکان میدهم:
- حتما...بفرمایید چیزی بخور!!
- مرسی...
سیبی را قاچ میکند!
فیروزه با خنده برمیگردد...دوست ندارم..دوست ندارم این شکل ، با این وضع اینقدر از ته دل میخندد! دوست ندارم!
کاش زودتر بروند!
گفتم کاش بروند زود زحمت را کم کردند! کاش رهام نرفته باشد! میشود؟
نه نمیشود!! رادین کنارم مینشیند! به چمدانهای روبه رویم خیره میشوم..گونه اش را میبوسم:
- گشنته؟
سرش را به علامت نه تکان میدهد...
- پس بریم نهار بخوریم!
با تعجب نگاهم میکند...لبخند بی جانی میزنم!
گفته بودم لبخند زدن با تو چقدر بی آلایش و هرچند بی جان اما شیرین است؟
بغلش میکنم! پا میزند..ماچ محکمی از گونه اش میگیرم!

- چرا فیروزه نیومد؟
لبخند میزند:
- مگه حتما باید با فیروزه منو ببینی! گفتم بیام بهت یه سر بزنم!
- خوش اومدی!
بازهم از همان لبخندهای خدایی:
- راسش دوست دارم بیشتر باهم باشیم! ازت خوشم اومده نگار! حرفایی که فیروزه میزد نشون میداد که از خیلی جهات به هم میخوریم!
سر تکان میدهم:
- ممنونم ..منم خوشحال میشم! برات یه چایی بیارم!
به آشپزخانه میروم.چادرش را درمیاورد.از همانجا با صدای بلند میگوید:
- میدونستی اصلا چایی برای ما ایرانیا نیست! قهوه مال ماست! چون ما قهوه خونه داشتیم نه چایی خونه!
من هم با صدای بلند میگویم:
- این یعنی الان به سنت قدیمی عمل کنم؟!
میخندد:
- دقیقا!
قهوه جوش را روشن میکنم ! چه شد که یک دفعه هستی دلش هوای مرا کرد! آشنایی چندانی هم بینمان رخ نداده اما این تمایل برای برقراری ارتباطش مرا متعجب میکند! به ظاهرش میخورد که محجوب و سربه زیر است!
غرور و متانت خاصی دارد! و چقدر از قدم های سنگینش خوشم میاید!
چرخی میزنم در آشپزخانه تا قهوه جوش بیاید! کنار دامنم کشیده میشود! رادین است!
مینشینم روبه رویش:
- جون دلم چی میخوای؟
- آب!
لبخند میزنم! دستش را میبوسم! بلندش میکنم و لیوان به دستش میدهم تا خودش از آبسرد کن یخچال آب بگیرد!
برش میگردانم سمت خودم ...پیشانیم را به پیشانیش میچسبام! بینی اش را میبوسم!
لبخند میزنم و آرام با حرکت لبهایم میگویم:
- دوست دارم!
چشمکی میزنم و او تنها لبخند ملایمی تحویلم میدهد! به سمت اتاقش میرود! هستی که صدایش میزند میدود در راهرو!
قهوه را در فنجان کوچک میریزم!
- ایرانیا شیرین میخوردن یا تلخ؟
میخندد:
- هر چی صاحب خونه میخوره!
شیرینش میکنم کمی! کنارش مینشینم!
فنجان را در دست میگیرد! نگاهم میکند! الان ، در این ساعت حضورش دلخواه من نیست! دلم یک تکه تنهایی میخواهد همین!
- یغما...
نگاهش میکنم! یغما چه؟ سر تکان میدهم!میخندد:
- فیروزه میگه خیلی مشکوک میزنه!
نیشخندی میزنم:
- هه...مشکوک؟ تا فیروزه شکو تو چی ببینه!
جرعه ای از قهوه اش را مینوشد! آرنجش را روی زانوهایش میگذارد:
- ازت خوشش میاد!
زیر دلم را خالی میکند...شانه بالا میاندازم:
- خیلی عجیب نیست! درواقع اتفاق تازه ای نیست!
ابرو بالا میاندازد و تکیه میدهد:
- بهت گفته؟
- نه...از رفتاراش فهمیدم! من که خر نیستم! البته ، وقتی میگه به کسایی که براشون مهمی فکر کن تا تهشو میخونم!
لبخند میزند:
- تو چقدر عجیبی! و من چقدر از ادمای عجیبی مثل تو خوشم میاد!
حرفش هم باعث نمیشود که لبخند بزنم! اصلا مگر میشود به جز به روی گل رادینم لبخند پاشید؟
آرام میگوید:
- تو چی؟ ازش خوشت میاد؟
این جمله خشمم را به هزار میرساند این چه سوالیت؟ اخم میکنم:
- هه! این چه حرفیه؟ هنوز سر جمع چهار ماهم از مرگ...مرگ زندگیم نگذشته که همچین حرفی میزنی!
صلح جویانه میگوید:
- نه ..نه منظورم این بود رویی میبینه که جری تر میشه؟
تکیه میدهم..اشک در چشمانم جمع میشود:
- معلومه که نه! من هر دفعه بدتر از قبل باهاش رفتار میکنم!
لبخند میزند:
- میخوای تا آخره عمرت..
حرفش را نیمه میگذارم..از این بحث درازی که جوابش را همه میدانند خسته ام..عصبی بین حرفش میپرم:
- تنهام اما دلتنگ هیچ آغوشی نیستم! درسته خستم اما به تکیه گاهی فکر نمیکنم!چشمام تر و قرمزن اما رازی ندارم! به همه آشکاره حال خراب وخوب نشدنی من به خاطر نبوده کیه! این اشکا از کسی پنهون نیست و سری توش نداره چون..
قطره اشکم میچکد:
- چون مدتهاست "خیلی هارو دوست ندارم!" اما یه نفرو هنوزم "خیلی دوست دارم"!
لبخند میزند..دستم را میگیرد! بغض درِ گلویش را میزند اما باز نمیکند!
- خدایا...خواستم بگم تنهام..اما نگاهت، لبخندت رو که دیدم شرمگین شدم! چه کسی بهتر از تو!
چانه ام میلرزد:
- همه میدونن که جای خالی یه عزیزو هیچ کسی پر نمیکنه! این حرفا کشکه!
لبش را گاز میگیرد:
- این یه رسالته ...کشک نیست!
لبم را روی هم فشار میدهم:
- من نمیتونم، هیچ رقمه این لعنتی فراموشم نمیشه! شب و روز کنارمه! نمیتونم!
- کسی اجبارت نکرده اما.. ببین نگار عادت یا بهترین خدمتکاره یا بدترین ارباب میشه! به خدمت بگیرش! نذار بالا سرت داد بزنه و مجبورت کنه! دست بجنبون!





برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: